بنیتابنیتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

دل نوشته هام با دختر بی همتای من

یک سال و هشت ماه و بیست و یک روزگی

سلام دختر عزیزم. این روزها انقدر شیرین شدی که دوست دارم از لحظه لحظه ات عکس و فیلم بگیرم و خاطره بنویسم. جدیدا سر غذا خیلی اذیت می کنی. خیلی سخت می خوری. دیروز به یه روشی بهت غذا دادم خودم ذوق کردم! عروسکتو نشوندم پیش خودمون. مثلا یه قاشق به اون میدادم و براش دست می زدم بعد می گفتم نوبت بنیتاست. تو هم خوب دهنتو باز می کردی و می خوردی. نمی دونم امروز هم جواب بده یا نه! الان خیرسرم گفتم بشینه فقط یه گوشه رنگ بازی کنه که خودشو با رنگ یکی کرد. مجبورم ببرمش حموم. راستی دیشب اصلا نگفتی شیشی. قشنگ رفتیم تو اتاق کتاب خوندیم . گفتم آب می خوای؟ گفتی بله. با شیشه بهت آب دادم. بعد بابا علی که شدیدا دوباره دلش برات تنگ شده بود. بردت پیش خو...
7 ارديبهشت 1394

یک سال و هشت ماه و بیست روزگی

سلام عزیزکم. بلاخره دیشب پروژه شیر شب گیری رو شروع کردیم. انگار خودت فهمیده بودی که دیگه قرار نیست بهت شیر بدم. فقط یه بار پرسیدی منم گفتم نداریم. دیگه هیچی نگفتی. برات شونصدتا کتاب خوندم. آخرشم گفتی بیا پیشم بخواب. منم پیشت خوابیدم. دوتا دستاتو دور گردنم حلقه کردی و خوابیدی. منم خوابم برد خیلی کیف کردم. خوابیدی تا 8 صبح!! خیلی خوب بود! البته معمولا شبهای اول ترک عادت خیلی خوب می گذره اما بعدش خراب می شه! خدا بخیر بگذرونه امشبو! از شیرین حرف زدنت بگم. جمعه 28 فروردین اولین جمله 4 کلمه ای رو گفتی: بهناز قاشق کوچیک بده! کلی ذوق کردم.  به خداحافظ می گی حبادز. هنوز به مروارید می گی لوبارید. به بشقاب می گی دوشباق روزه...
6 ارديبهشت 1394
1